خوشحال تر شدم...
سلام گل گلدون زندگیم چند شب پیش بابا جون مصطفی ما رو برد پارک خیلی خوب بود تا دیروقت پارک بودیم وشما کلی بازی کردی اونقد بهت خوش گذشته بود که رضایت نمیدادی برگردیم خونه هر طور بود راضی شدی، بعد مثل همیشه وقتی از بیرون میریم خونه خودت زودمیگی : هر کی بره تو اتاق خودش بعد لباست روعوض میکنی و میای بیرون(قربون دخترم برم) بعد گفتی خوابم میاد رفتی بالشت تخت رو اوردی و رفتی پیش بابا جون که بزاره رو پاش که شما بخوابی همون طور که بابا داشت تکونت میدادبهش گفتی باباجون من خوشحالتر شدم که بردیم پارک وتشکر کردی با شنیدن اینحرف من وبابا به هم نگاه کردیم وخندیدیم و خوشحال از اینکه چه دختر فهمیده و مودبی دار...
نویسنده :
مامانی و بابایی
14:12